loading...
تقدیم به کسی که هیچ وقت نبود
هیشکی بازدید : 76 پنجشنبه 19 مرداد 1391 نظرات (0)

سلام
این دوتا فایل رو دانلود کن یکیش جزوه است یکیشم فایله برنامه هاست که توش فایل وردشو هم گذاشتم
مشکلی بود بم بگو

http://kohnesough.ugig.ir/rozita.zip
http://kohnesough.ugig.ir/jozve.zip

هیشکی بازدید : 63 چهارشنبه 14 دی 1390 نظرات (2)
هرگز فراموش نمی کنم
سخنانی که از چشمان تو شنیدم
می گویند چشمها هرگز
دروغ نمی گویند
اما من شیرین ترین دروغ ها را
از چشمان تو شنیدم
آن هنگام که می گفتند:
دوستت دارم….
هیشکی بازدید : 73 چهارشنبه 14 دی 1390 نظرات (1)

از عشق بپرسید که با یار چه کردند!

با آن قد وبالای سپیدار چه کردند؟!

از هرزه علف های فراموش بپرسید

با خاطره آن گل بی خار چه کردند

ازچاه بپرسید همان چاه مقدس

باماه همان ماه شب تار چه کردند

ای کشکه ازحنجره باد بپرسید

با قاصدک سوخته اشرار چه کردند

 اصلا بگذارید خود آب بگوید

با چشم ودل و دست علمدار چه کردند

اصلا بگذارید که خورشید بگوید

خورشید بگو با سر سردارچه کردند

نیزار گواه است که با خوبترین ها

این قوم خطا رفته تاتار چه کردند

بیعت شکنان نقشه کشیدند دوباره

با ذریه حیدر کرار چه کردند

ای قامت افراشته در سجده بسیار

لب های عطش با تب بسیار چه کردند

نیلوفر پژمرده شب های خرابه

با بغض تو ای ابر سبکبار چه کردند

در ماتم شمع و گل و پروانه وبلبل

ای اشک به یاد آر به یاد آرچه کردند

لب وا کن و حرفی بزن ای سنگ صبورم

با یاس میان در و دیوار چه کردند

در طاقت من نیست که دیگر بنویسم

با قافله وقافله سالار چه کردند...

شعر از سارا جلوداریان

هیشکی بازدید : 86 چهارشنبه 14 دی 1390 نظرات (0)
عشق یعنی بدونی بهش نمیرسی اما ترکش نکنی!!!

دیشب دوباره دیدمت اما خیال بود

تو درکنار من بنشینی؟... محال بود

هر چه نگاه عشق من بی نصیب بود

چشمان مهربان تو پاک و زلال بود

پاییز بود و کوچه ای و تک مسافری

با تو چقدر کوچه ی ما بی مثال بود

نشنید لحن عاشق من را نگاه تـــو

پرواز چشمهای تو محتاج بال بود

سیبِ درختِ بی ثمرِ آرزوی من

یک عمر مانده بود ولی کالِ کال بود

گفتم کمی بمان بخدا دوست دارمت

گفتی مجال نیست ولی مجال بود

هیشکی بازدید : 74 چهارشنبه 14 دی 1390 نظرات (0)

!!!مرا لایق بدانی یا ندانی دوستت دارم

 

کدام واژه است که خوابم را می رباید؟

کدام خماریست که هشیاری ام را به جنون می کشاند اینکه از زبانم فریاد می شود چیست؟

کدام بیهوشی ست که بیدارم می کند و خواب چشمهایم را آتشی دوباره می شود؟

این شعله ای که از مژه هایم جاریست از مویرگ هایم زبانه می شود و تا سر انگشتان هیچ درختی نمی رسد چیست؟

اینکه از چشمهایم می وزد و زانوانم را تاب و توانی دوباره می گردد کدام واژه است؟

کدامین گردباد وحشی است که مرا از خود تا شهر خدا می برد «نمی دانم کجا آباد؟»

این دریایی که غریقش را بر دست گرفته و به پرندگانی که نمی آیند تعارف می کند این آسمانی که شکسته بالی ام را آواز می خواند. و مرا مقدس می کند چیست؟

این کدام آوازیست که سلولهای مرده ام را خورشید می شود؟

این کدام واژه است که جنون مندی ها و شوریدگی هایم را آبرویی دوباره خواهد شد؟باید کدام اسم را برآن نهم و با کدام واژه فریادش کنم؟ کدام شوربختی است که این همه سنگینی را کفاف باشد؟

این واژه ترسی در سلولهایم ایجاد می کند ترسی شفاف که سیرابم می کندو هر لحظه عطشان تر به خود نزدیک می شوم این که جوانان اسمش را لبخند میزنند و پیران را حسرتی شیرین بر لب می نشاند و تمام مردم برای پنهان کردن خود خودشان را با آن وسعت می دهند؟

ع ش ق که سنگ ها را تا رقص تا سماع تا آواز شدن تپشی ژرف گون می گردد

ع ش ق که تنها لب های عاشقان از آن باکره است پنهان ترین آتش آشکار از لب های من و توست

ع ش ق که سنگ ها را هم آینه می کند و انسان را تا خدا می رساند گلها با ذکر آن دم می گیرند و لحظه به لحظه شکوفا می شوند

ع ش ق آتش پنهانیست که سوز اشکاری دارد

گردبادیست که تو را با خود می برد و گم می کند چون گم می شوی تمام مردم »بنمایند به انگشت که مجنون اینست«

و در »ع ش ق هر که گم شد پیداترین شده است«

ع ش ق هم ازادی هم محبس است دستهایی روشن و دلواپس است

ع ش ق دردیست که وصل درمانش نشود شوریدگی هاییست که آسمان را تا لب هایت پایین می آورد و تا فرشته شدنت پیراهن دریدنی می طلبد

ع ش ق است که خاک را به افلاک می کشاند برگهای درختان با ذکرش دف میکوبند در باد و به هر سمتی که قبله ای باشد نماز را به جماعت می خوانند

ع ش ق کیمیایی است که زهر را پادزهر وصل را هجران میکند

در ع ش ق عاشقی و معشوقی در کار نیست عاشق معشوق است و معشوق عاشق

ع ش ق دگر خواهی است نه خود خواهی آنچه که با عنوانش دیگران را برای خود می خوانی هوس است

عاشق رقیب دوست است نه از آن جهت که معشوق را می رباید بل از ان بابت که با عاشق در معشوق مشترک است اشتراک عاطفه دارند اشتراک منظر و نظر

رقیب در ع ش ق بی معناترین واژه ی ممکن است عاشق نمی خواهد معشوق را تملک کند سند شش دانگ معشوق به چه کارش آید عاشق معشوق را می خواهد که باشد تا جهان باشد که بوزد تا درختان آواز بخوانند که برقصد تا آسمان ببارد که بخندد تا گلها بشکفند تا جهان بماند

با کی و کجا در ع ش ق هذیان است که از لبان خودخواهی تراوش میکند آنسان که نشخوار جوندگان

عاشق رقیب دوست است اصلا رقیب ندارد اگر به بی کرانگی لطف معشوق ایمان داشته باشی اگر معشوق تو حقیر نباشد تملکی در ع ش ق وجود نخواهد داشت. معشوق باید دریا باشد نه برکه ای که با کفی آب به پایان رسد معشوقِ برکه ای که سزاوار ع ش ق ورزی نیست معشوق برکه ای تملک و تصاحب و سند شش دانگ می طلبد و اینجا دیگر ع ش ق به پایان خود می رسد و مالکیت مناسبتر است تا عاشقی

ع ش ق شاید همان لبخندی است که از لبهایت شهری را منبسط می کند

ع ش ق شاید آن نگاهیست که دیوارها و سیم های خاردار تاب سد کردن راهش را ندارند

ع ش ق همان مین منفجر نشده ای ست که شهری را به دنبالش جستجو شده ای ع ش ق مرکب است نه مقصد

ع ش ق شاید آن دستی باشد که آستینی را تا افشاندن همراهی می کند یا آن آینه ای باشد که هر روز صبح از کنار طاقچه ای قدیمی برمیداری و درونت را در آن به نظاره می نشینی یا شاید آن راهی باشد که تا شهر خدا تا ناکجاآباد تا نمی دانم کجا امتداد دارد شاید آن گردبادی باشد که در شاهرگت می وزد و دلت را منزل به منزل کو به کو کوچ می دهد آن زلزله ای ست که هفت بند تو را آوار می کند تا دوباره خودت را بسازی

شاید شاید شاید .. و ع ش ق همه این شایدهاست و هیچکدامشان نیست

ع ش ق آغاز و انجام آزادی ست آزادی از زندان خود و پرواز در آسمانی که جز برای پرندگان و باریدن آفریده نشده است آزادی از آن چیزی که شاید مال تو باشد و رسیدن به آنچه که باید مال تو باشد

و چه زیبا گفته اند که:

ع ش ق یعنی ما گرفتار همیم

دشمنان هم طرفدار همیم

انتشار بغض و لبخند است ع ش ق

اولین لطف خداوند است ع ش ق

هر چه می خواهد دلش ان کند

می کشد ما را و کتمان می کند

ع ش ق غیر از تاولی پُردرد نیست

هر که این تاول ندارد مرد نیست

و اما عــ شــ ق ...

هیشکی بازدید : 73 چهارشنبه 14 دی 1390 نظرات (0)
زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت تو محبوب منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. چرا به من کممحبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا. باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند. حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من. آوردند. سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم. گفت من چنین قدرتی ندارم. سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟ گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره. حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟ گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو. مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟

این کلام در دل حضرت سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد و فقط یک دعا می کرد. می گفت: الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.
هیشکی بازدید : 63 چهارشنبه 14 دی 1390 نظرات (0)

تنهاتر از تو!

گناهی ندارم ولی قسمت اینه

که چشمای کورم به راهت بشینه

برای دل من واسه جسم خسته م

منی که غرورو توی چشمات شکستم

سر از کار چشمات کسی در نیاورد

که هر کی تو رو خواست یه روزی بد آورد

واسه من که بر عکس کار زمونه

یکی نیست که قدر دلمو بدونه

گناهی ندارم ولی قسمت اینه

که چشمای کورم به راهت بشینه

هنوزم زمستون به یادت بهاره

تو قلبم کسی جز تو جایی نداره

صدای دلم ساز ناسازگاره

سکوتم بجز تو صدایی نداره

تو خواب و خیالم همش فکر اینم

که دستاتو تو دستام ببینم

ولی حیف از این خواب پریدم

که بازم با چشمای کورم به راهت بشینم

سر از کار چشمات کسی سر در نیاورد

که هر کی تو رو خواست یه روزی بد آورد

برای دل من واسه جسم خسته م

منی که غرورو توی چشمای نجیبت شکستم

هیشکی بازدید : 93 چهارشنبه 14 دی 1390 نظرات (0)
یک اتاق ،اندکی نور،سکوت
من خدایی دارم که همین نزدیکی است ...
در امتداد لحظه هایم،هر روز
در سایه هایی قرمز شناور می شوم
می خندم به عشق فنا شده ی زمینی مان...قاه قاه
معنی ِ اشک ...کبودی،درد رامی دانم
بغض سنگین خاطره را، از نزدیک لمس کرده ام
من در این تاریکی،دور از همه...خدا را می خوانم
خدا را که صدا می زنم...همه ی ذره ها آرام می شود...
یک اتاق،اندکی نور،... من خدا را دارم

هیشکی بازدید : 81 چهارشنبه 14 دی 1390 نظرات (0)
معلم زن اسپانیایی داشت به شاگرداش توضیح می‌داد که اسامی در زبان اسپانیایی برخلاف انگلیسی مذکر و مونث هستند.
برای مثال خانه مونث هستش و مداد مذکر

یک دانش آموز پرسید "جنسیت کامپیوتر چیه"
معلم بجای جواب دادن کلاس را به دو دسته تقسیم کرد:
آقایان و خانم‌ها و از آنها خواست خودشان تصمیم بگیرند که آیا کامپیوتر مذکر است یا مونث.
از هر گروه خواسته شد 4 دلیل برای توصیه‌شان بیاورند.

گروه آقایان تصمیم گرفتند که جنسیت کامپیوتر قطعا باید مونث باشه چون:
1) هیچ کس غیر از سازندگان‌شان از منطق داخلی‌شان سر در نمی‌آورد
2) زبان فطری‌شان برای هیچ کس غیر از خودشان قابل درک نیست
3) حتی کوچک‌ترین اشتباه در حافظه طولانی مدت‌شان باقی می‌ماند تا زمانی آن را به یاد بیاورند (به رخ بکشند)؛
4) به محض این که به یکی از آنها تعهدی پیدا کردی، میفهمی که نصف حقوقت رو باید خرج لوازم جانبیش کنی.

گروه خانم‌ها به این نتیجه رسیدند که کامپیوتر باید مذکر باشد چون:
1) اگه بخواهی بهشون بگی کاری رو انجام بدن، اول باید روشنشون کنی
2) اونها اطلاعات زیادی دارند اما هنوز خودشون نمی تونن فکر کنن
3) از اونها انتظار حل مشکلات میره، اما نصف اوقات خودشون مشکلن؛
4) به محض این که نسبت به یکیشون تعهدی پیدا می‌کنی،
می‌فهمی اگه یکمی دیگه صبر کرده بودی، یک مدل بهتری می‌تونستی داشته باشی.

و نتیجه؛
خانم‌ها برنده شدند

هیشکی بازدید : 64 چهارشنبه 14 دی 1390 نظرات (0)


paeez

 

پائیز ای فصل برگ ریز

ای آنكه بر جنازه گل های باغ من ٫ جز گریه
هیچ كاری دیگر نمی كنی                                           
هر چند غیر مرگ ـ
كه سرنوشت مشترك برگهاست                 
بر ساكنان باغ مقرر نمی كنی                                              
گویم اگر دوست ترت دارم از بهار

باورنمی كنی

هیشکی بازدید : 68 سه شنبه 13 دی 1390 نظرات (2)

انگار اینجا خبرهایی هست



یکی هستش که انگار خبرایی واسه ما داره


فقط ازش خواهش می کنم واضح بگه


هرچی از رزیتامی دونه...

هیشکی بازدید : 91 سه شنبه 13 دی 1390 نظرات (1)
I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house,
because it means that I am alive

خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم، این یعنی من هنوز زنده ام


I am thankful for being sick once in a while,
because it reminds me that I am healthy most of the time

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار میشوم، این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم


I am thankful for the husband who snoser all night,
because that means he is healthy and alive at home asleep with me

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم
این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است



I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes,
because that means she is at home not on the street

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است
این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند



I am thankful for the taxes that I pay, because it means that I am employed

خدا را شکر که مالیات می پردازم، این یعنی شغل و درآمدی دارم و بیکار نیستم


I am thankful for the clothes that a fit a little too snag,
because it means I have enough to eat

خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند، این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم



I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day,
because it means I have been capable of working hard

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم، این یعنی توان سخت کار کردن را دارم



I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning,
because it means I have a home

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم، این یعنی من خانه ای دارم


I am thankful for the parking spot I find at the farend of the parking lot,
because it means I am capable of walking
and that I have been blessed with transportation

خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم
این یعنی هم توان راه رفتن دارم
و هم اتومبیلی برای سوار شدن



I am thankful for the noise I have to bear from neighbors,
because it means that I can hear

خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم، این یعنی من توانائی شنیدن دارم


I am thankful for the pile of laundry and ironing,
because it means I have clothes to wear

خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم، این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم



I am thankful for the becoming broke on shopping for new year,
because it means I have beloved ones to buy gifts for them

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند
این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم



Thanks God... Thanks God... Thanks God

خدا را شکر... خدا را شکر... خدا را شکر

هیشکی بازدید : 83 دوشنبه 12 دی 1390 نظرات (1)
خدايا، انديشه‌ام را در مسيري معنوي و روحاني قرار ده، تا روحم را با تو درآميزم، و لذت ِ بودن ِ با تو را در لحظه لحظه‌ي زندگي‌ام دريابم.
 
خدايا، انديشه‌ام را چنان محكم ‌ساز كه به حقيقت و عقلانيت متعهد باشم، و تنها بر پايه فهم و تشخيص خودم از زندگي، زندگي كنم، تا بتوانم از آنچه جامعه و ديگران از من مي‌خواهند فراتر بروم.
 
خدايا، به من بينشي عطا كن كه هيچ وقت خود را با ديگران مقايسه نكنم، بر آنهايي كه از من برتر هستند حسد نورزم، و بر آنها كه پايين ترند فخر نفروشم، و بر آنچه دارم قناعت كنم و همواره در اين انديشه باشم كه از آنچه در حال حاضر هستم، فراتر بروم.
 
خدايا، به من فهمي عطا كن تا تفاوتهاي خود با ديگران را دريابم، و بفهمم كه با شخصيت منحصربه فردي كه دارم قاعدتا زندگي منحصربه فردي نيز براي خود خواهم داشت، كه از جهاتي مي تواند متفاوت از زندگي ديگران باشد، مهم آن است كه به تفاوتهاي خودم و تفاوتهاي ديگران احترام بگذارم و زندگي ام را منطبق با آن چه هستم، شكل ببخشم.
 
خدايا، توانايي ِ عشق به ديگري را در وجودم بارور ساز، تا انسان ها را خالصانه دوست بدارم، و بهترين لحظات لذت زندگي ام، لحظاتي باشد كه بدون هيچ نوع چشمداشتي، خدمتي به همنوع ام مي كنم.
 
خدايا، مرا از هر نوع نفرت و كينه اي كه حوادث تلخ روزگار بر وجودم نهاده است، رها كن، تا با رهايي از نفرت و كينه، بتوانم ديگران را آن طور كه هستند، بپذيرم و دوست بدارم.
 
خدايا، فهم مرا از زندگي آن چنان ژرف ساز تا قوانين آن را دريابم، و بفهمم كه در زندگي چيزهايي هست كه قابل تغيير نيست، قوانيني هست كه از آنها تخطي نمي توان كرد، تا ساده لوحانه نپندارم كه هر آنچه مي خواهم را مي توانم داشته باشم، و هر آنچه آرزو مي كنم خواهم داشت.
 
خدايا، اين توانايي را به من عطا فرما تا در لحظه لحظه زندگي ام، در لحظه حال و براي آنچه هم اكنون مي گذرد زندگي كنم، و زيبايي ها و شادي هايي كه هم اكنون از آن برخوردار هستم را با انديشيدن بيش از حد به گذشته اي كه ديگر پايان يافته است، و دغدغه بيش از حد براي آينده اي كه هنوز نيامده است، ناديده نگيرم.
 
خدايا مگذار كه در بند گذشته باقي بمانم، و چنان تعهد و دغدغه ي كشف حقيقت را در درونم شعله ور ساز كه هيچگاه بخاطر آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام و آبرو ، حيثيت و شخصيت اجتماعي ام بدان وابسته است، از حقيقت هايي كه هم اكنون بدان ها دسترسي مي يابم، و ممكن است همه آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام به چالش بكشد و بي اعتبار سازد‏، محروم نمانم.
 
خدايا، مرا به انضباطي دروني متعهد كن، تا بفهمم و بدانم كه هر كاري كه دوست دارم و از آن لذت مي برم را مجاز نيستم كه انجام دهم.
 
خدايا، كمكم كن تا عميقا دريابم كه زندگي بيش از آنچه اغلب مي پندارند جدي است، و براي هيچ انساني استثنا قائل نمي گردد، همه ما براي آنچه مي خواهيم و در آرزوي آن هستيم بايد تلاش كنيم و شايستگي و لياقت به دست آوردن آن را داشته باشيم. خدايا، به من بياموز كه بدون شايستگي و لياقت داشتن چيزي، نخواهم كه تو آن را از آسمان برايم بفرستي.
 
و در آخر ؛ خدايا، نعمت سكوت را بر من ارزاني دار ، تا در آن لحظاتي كه طنين زندگي روزمره در درونم آرام مي گيرد، نواي دلنشين و آرامش بخش حضور تو در روح و وجودم، مرا گرم و آرام سازد.

هیشکی بازدید : 59 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (0)

((دلم گرفته از این روزگار دلتنگی
گرفته اند دلم را به کـار دلتنگی

دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند
گــــرفت آینــــــه ام را غـبار دلتنگی

شکست پشت من از داغ بی تو بودنها
به روی شـــــانه دل مانـــد بار دلتنگی

درون هاله ای از اشک مانده سرگردان
نگاه خســـــــته مـــن در مدار دلتنگی

از آن زمان که تو از پیش ما سفر کردی
نشسته ایم من و دل کـــــنار دلتنگی

دگر پرنده احساس مــن نمی خواند
مگر سرود غم از شاخسار دلتنگی

بیا که ثانیه ها بی تو کند می گذرد
بیا که بگذرد این روزگـــــار دلتنگی...))

 

امروز خیلی دلم تنگه... اصلاً یه جوریم... کلافم... حوصلۀ هیچ کاری ندارم... حتی حوصلۀ غصه خوردن هم ندارم... انگار دلم می خواد بترکه... انگار دلم کوچیک شده... دوست دارم !... نه هیچ چیزی دوست ندارم ... کاش یه معجونی بود می خوردم دلم باز می شد... کاش یه دوست یه چیزی می گفت... کاش یه خبر خوب می شنیدم... کاش می خوابیدم... کاش خوابشومی دیدم... کاش هنوز منو یادش باشه... راستی اگه یه روز ببینمش منو می شناسه؟... بگذریم... انگاراز دلتنگی هم حوصلم سر رفته ... از خودم هم خسته شدم... روزگار بدی شده... این روزا... این شبای دلتنگی... راستی چه طولانیه این شبای پاییزی... چقدر سخت می گذره این روزای پاییز... روزگار بدی شده...  بیچاره زمستون... چقدر بدنام شده این پیرمرد سرما... کی گفته پادشاه فصل ها پاییزه... حالمو بهم می زنه... حالمو می گیره... روزگار بدی شده... امروز خیلی دلم تنگه... کلافم... حالم خیلی گرفته اس...

هیشکی بازدید : 66 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (0)

((تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
 به كام دل در آغوشت نگیرم

 تويي آن آسمان صاف و روشن

 من این کنج قفس مرغي اسيرم

ز پشت ميله هاي سرد تيره
نگاه حسرتم حيران به رويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر به سويت

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
 از اين زندان خاموش پر بگيرم 
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم

 در این فکرم و می دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
 دگر از بهر پروازم نفس نيست

زپشت ميله ها هر صبح روشن
 نگاه كودكي خندد به رويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه می آید به سویم

 اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
 از اين زندان خامش پر بگيرم
 به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر كه من مرغي اسيرم

من آن شمعم كه با سوز دل خويش
 فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را))

                                                    فروغ فرخزاد

 

بايد بسوزي و بسازي...

چاره ای جز این نداری... می دونم... می خوای فریاد بزنی... می خوای شکایت کنی... از دست کی؟ اول از دست خودت... یه کم که فکر می کنی می بینی مقصر اصلی یه کس دیگه اس... اینبار می خوای بلندتر داد بزنی... می خوای شکایت کنی ... اینبار از دست من... از دست همه... چون می بینی این همه سال اسیر بودی... باز فریاد می زنی ... اما صدات تو هم همه گم می شه... اینبار دیگه صدات تبدیل شده به ناله... باز می بینی اسیری و هر ثانیه زنجیر غربت دور گردنت سفت تر می شه... دیگه بغضت می ترکه... خیلی غریبی... می بینی هیچ چیز برای از دست دادن نداری... شاید حقت باشه... شاید سهم تو از این روزگار همین باشه... دلت می خواد فرار کنی... اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

نمی تونی...

نمی...

ن..

 دیگه از فریاد کشیدن خسته شدی... دلت هوای  حرف های تازه کرده... دلت می خواد یه دوست واقعی داشته باشی... یکی که براش درد دل دل کنی... دلت یه دوست میخواد... یه یار می خواد...  یکی که براش شعر بخونی... آواز بخونی... باهاش بخندی... برقصی... اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

نمی تونی...

نمی...

ن..

 دیگه از همه چی خسته شدی... فکر می کنی چرا اینطوری شده... چرا اینقدر غریبی... چرا هیچ کسی حرفت رو نمی فهمه... 

چرا...

 چون تنهایی...

خیلی تنهایی..

خیلی...

 من خیلی سعی می کنم گوشه ای از تنهایت رو پر کنم... می خوام دوستت باشم... چون خیلی دوستت دارم... خیلی برام عزیزی... ولی نمی دونم چی کار کنم...

تو اسیر غربتی... من اسیر روزگار...

تو هم اسیری منم اسیر...

تو بهم بگو...

این وسط کدوممون اسیرتریم... تو یا من...

من می خوام به این اسارت پایان بدم...

کمکم کن با هم به این اسارت پایان بدیم...

هیشکی بازدید : 46 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (2)

((گاو ماما ميكرد ، گوسفند بع بع ميكرد ، سگ واق واق ميكرد و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي ؟ شب شده بود امّا حسنك به خانه نيامده بود . حسنك دوستان زيادي داشت و مدتها بود كه به خانه نيامده بود . او به شهر رفته و در آن جا شلوار جين و تي شرتهاي تنگ به تن مي كند . او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلو آينه به موهاي خود ژل مي زند . موهاي حسنك ديگر مثل پشم هاي گوسفند نيست چون او به موهاي خود كتيرا مي زند .

ديروز كه حسنك با كبري چت ميكرد كبري گفت : تصميم بزرگي گرفته است . كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون با پتروس چت ميكرد .

پتروس هميشه پاي كامپيوتر نشسته بود و چت ميكرد . پتروس ديد كه سد سوراخ شده امّا انگشت او درد ميكرد چون زياد چت كرده بود . او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ديگر مي شكند . پتروس در حال چت كردن غرق شد و براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود امّا كوه روي ريل ريزش كرده بود .

ريز علي ديد كه كوه ريزش كرد امّا حوصله نداشت چون سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را درآورد . ريزعلي هر چند چراغ قوه داشت امّا حوصله دردسر نداشت ، قطار به سنگي برخورد كرد ، كبري و مسافران قطار مردند ولي ريز علي بدون توجه به خانه بازگشت .

خانه مثل هميشه سوت و كور بود ، الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او مهمان خوانده هم ندارد چون حوصله مهمان ندارد زيرا پول ندارد شكم مهمان را سير كند .

او در خانه تخم مرغ و پنير فراوان دارد امّا گوشت ندارد . او كلاس بالا و فاميل هاي پولداري دارد . او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت الاغ فروخت امّا او از چوپان دروغكو گِله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد .

به همين دليل ديگر در كتابهاي دبستان آن داستانهاي قشنگ وجود ندارد .))

هیشکی بازدید : 40 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (0)

((پرواز دسته جمعی مرغابیان شاد
 بر پرنیان آبی روشن
 در صبح تابناک طلایی
 آه ای آرزوی پاک رهایی
...))


 

سنگین تر از آنم که دوشادوش تو پرواز کنم.

قطرات اشک فرشتگان بال هایم را خیس کرده.

و تو همچنان در آرزوی صعود در اوج ایستاده ای.

نه باران...  نه زاری فرشتگان... نه دلواپسی زمینیان... و نه چشم های نگران من ... هیچکدام

در اراده تو خللی وارد نمی کنند. چون تو فرشته ای هستی از جنس باران...

ولی بال های زمینی من خسته اند. زیرا جنس من از خاک است...

سنگین ترازآنم که دوشادوش تو پرواز کنم.صعود برایم آرزویی دست نیافتنی ست.

زیر بال هایم را بگیر...

اگر می توانی مرا با خود ببر...

توقع زیادیست می دانم. ولی چه کنم چاره ای جز تو نمی شناسم...

مرا با خود ببر...

 تا اوج ...

حتی تا نیمه های راه...

مرا از این تاریکی نجات بده...

زیر بال هایم را بگیر...

هیشکی بازدید : 43 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (1)

وقتی به تو می اندیشم...

وقتی به تو می اندیشم انگار چراغی در قلبم روشن می شود...

وقتی به تو می اندیشم انگار در قلبم چراغانی می شود...

وقتی به تو می اندیشم انگار گلی خوشبو در درونم جوانه می زند...

وقتی به تو می اندیشم انگار بوی خوب تو را در تمام وجودم حس می کنم...

مهربانم اغراق نمی کنم...

باور کن...

وقتی به تو فکر می کنم تمام وجودم جامی می شود لبریز از حضور تو...

وقتی به تو فکر می کنم تمام دلم لبریز می شود از عشق حضور تو...

وقتی به تو فکر می کنم تمام جانم لبریز می شود از...

مهربانم چه بگویم که زبانم از قصور خود شرمسار است...

جانم، عزیزم...

باور کن...

وقتی تو در نظرم می آیی تمام تمامم لبریز می شود از دلتنگی. انگار که سالهاست ندیدمت.

بهترینم...

...

...

وقتی تو به یادم می آیی دلم پر می شود از قصه های ناگفته ای که با نبودنت همیشه ناگفته می ماند...

وقتی تو به یادم می آیی دلم پر می شود از نام مقدست که هیچگاه به آن نخواندمت...

وقتی تو به یادم می آیی...

وقتی تو به یادم می آیی ...

وقتی تو به یادم می آیی...

دلم خیلی هوایت را می کند...

دلم خیلی برایت تنگ می شود...

انگار...

ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند...

هیشکی بازدید : 43 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (0)


مهربان...

مهربان فقط برای یک ثانیۀ توست.

مابقیش همه مهر است و مهربان نام توست.

مهربان...

کسب و کار تو مهرورزی و مهربانی پیشۀ توست.

مهربان...

ای مهر پیشه...

اینجا شیدایست که طالب متاع گرانبهای توست.

دنیای مهرت را چه بهایی باید پرداخت یکجا و نقد...

تا بعد از این صدایت کنم. مهربانم...

هیشکی بازدید : 42 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (0)

همیشه وقتی فصل عوض می شه یه حال عجیبی دارم. اولش عطسه می کنم... بعد گلوم می خاره... بعدشم انگار تو دلم یهو خالی می شه... بعد دلم می گیره... یاد بچگیم می افتم... بچگی ... یاد اون روزای دور... اون آدمای قدیمی... اونایی که رفتند... اونایی که هستند... اونایی که نیستند......

بعد بازم دلم بیشتر می گیره... اونوقت برمی گردم به الان... یکم قبل تر ... چند سال... چند ماه... مثل بچگیم دنبال خاطرات خوب می گردم... آره داره یادم می آد... چندتایی هست... یکیش که خیلی خوبه... یه آدم خوبم توش هست... بهترین آدم دنیا... مهربون......

بعد یهو دلم می ریزه... یه چیزایی تو مغز سرم سوت می کشه... حالم بد می شه... مثل اینکه تموم ذهنم خالی می شه... دیگه هیچی یادم نمی آد... هر چی هست سیاهیه... انگار چشمم سیاهی می ره... تو فضا معلقم... یهو با کله می خورم زمین... یه جعبه تو دستمه... دارم تو راهرو بیمارستان بالا و پایین میرم... تو جعبه رو نمیتونم نگاه کنم... نه مثل اینکه جعبه نیست... این تابوت کیه دستم ... چه بوی بهشتی می آد... صدای قلبم رو تو تابوت می شنوم ... چه بوی بهشتی... انگار دستم بی اختیار شده... انگار ... باز می رم تو سیاهی ... باز با کله می خورم زمین... اینبار مثل اینکه پشت در اتاق عملم... بهت زده ام... نمی دونم چه اتفاقی افتاده... مهربون کجاست... من چرا اینجام... همچنان همه چی دور سرم می چرخه... همچنان... همچنان...

...

...

...

نمی دونم چقدر گذشته انگار از خواب بیدار شدم همه چی به نظر مرتبه به قول معروف ملالی نیست جز دوری شما  اونم که هیچوقت بر طرف نمی شه... چه اشکالی داره همۀ غصه ها تموم شده قصۀ دیگه ای داره شروع می شه... بهار اومد و رفت و جاشو داد به تابستون و پاییز... خیلی وقته زمستون رفته و روسیاهیش مونده به ذغال... اما داغش موند رو دل ما ...  اونم چه داغی به وسعت همۀ زمستون و تا نهایت همۀ اسفند ها.......

راستی چقدر گذشته؟ حواسم نبود بازم گلوم می خواره... نکنه داره باز فصل عوض می شه... راستی امروز چندمه کدوم ماهه....؟

هیشکی بازدید : 37 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (0)

((آمده است بهاری دیگر

آری

امّا

برای آن زمستان‌ها که گذشت

نامی نیست.))

                                  احمد شاملو

هیشکی بازدید : 40 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (0)
نجوری تو را
 باور نمی کنم
ای پیش مرگ تو همه رخشنده اختران
تو مرگ آفتاب درخشان و پاک را
 باور مکن
 که ابر ملالی اگر تو راست
 چونان غروب سرد غم انگیز بگذرد
 دردی اگر به جان تو بنشست
 این نیز بگذرد ...

 


هیشکی بازدید : 56 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (1)
HOO
 
A different kind of prayer
 یک دعای متفاوت
 
Heavenly Father, Help us remember that the jerk who
cut us off in traffic last night was a single mother who worked
nine hours that day and is rhshing home and spend a few
precious moments with her children.
 
ای خدای بزرگ ( پدر آسمانی )، کمکمان کن تا به خاطر بیاوریم آن کسی
 که دیشب در خیابان راه ها را بست، مادر تنهایی بود که آن روز بعد از نه ساعت کار
،می راند که با عجله به طرف خانه اش برود تا شام درست کند
.به درس بچه ها برسد، رخت ها را بشوید و چند دقیقۀ با ارزش را کنار فرزندانش بگذراند
 
Help us to remember that the pierced, tattooed,
disinterested young man who can' t
 make change correctly is a worried 19-year-old college student,
balancing his apprehension over final exams with his fear
of not getting his student loans for next semester.
 
 کمکمان کن تا به خاطر بیاوریم آن مرد جوان ژنده پوش بی تفاوتی که تنش را خالکوبی
 کرده و بدون اینکه هیچ تغییر مثبتی در زندگی اش بدهد، شاگرد مدرسۀ مضطرب
نوزده ساله ای بود که همۀ حواسش در پی امتحانات نهایی اش بود و می ترسید نتواند
.برای ترم بعد وام ( تحصیلی ) بگیرد و مخارج تحصیلاتش را بپردازد
 
Remind us, Lord, that the scary looking bum,
begging for money in the same spot every day
( who really ought to get a job! )
is a salve to addictions that we can only
imagine in our worst nightmares.
 
خدایا به یادمان بیاور که آم آدم بی تفاوتی که هر روز در یک گوشه نشسته
( !و گدایی می کند ( در حالی که باید کار کند
اسیر اعتیادی است که ما فقط می توانیم آن را در
.وحشتناک ترین کابوس های شبانه مان ببینیم
 
Help us to remember that the old couple walking annoyingly
slow throght the store aisles and blocking our shopping progress are
savoring this moment, knowing that,
based on the biopsy report the got back last week,
this will be the last year that they
go shopping together.
 
کمکمان کن تا به خاطر بیاوریم آن زوج پیری که آهسته و با زحمت
در راهروی فروشگاه ( ضمن سد کردن راه دیگران ) قدم می زنند و
از لحظات خود بهترین استفاده را می برند ( اگر چه نتیجۀ آزمایش های هفتۀ قبل
زن نشانگر این بود که آخرین سال خرید مشترک آن دو خواهد بود و می خواهند
(. که این لحظه های آخر را با هم مزه مزه کنند
 
Heavenly Father, remind us each day that,
of all the gifts you give us, the greatest gift is love.
It is not enought to share that love with those we hold dear.
Open our hearts not to just those who are close to us,
but to all humanity.
 
ای خدای بزرگ ( پدر آسمانی ) هر روز به یادمان بیاور که از همۀ نعمتهایی
،که به ما ارزانی داشته ای، بالاترین آن محبت است
.اگر چه کافی نیست که به عزیزانمان محبت کنیم
.خدایا دلهایمان را بگشا، نه فقط به روی نزدیکانمان، بلکه به روی همۀ انسان ها
 
Let us be slow to judge and quick to forgive,
show patience, empathy and love!
 
.یاری مان کن تا دیر قضاوت کنیم و زود ببخشیم
.یاری مان کن تا شکیبایی، همدلی و مهربانی کنیم

هیشکی بازدید : 46 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (0)

      دلم گرفت از آسمون
      هم از زمين ,هم از زمون
      تو زندگي چقدر غمه دلم گرفته از همه

      اي روزگار لعنتي تلخه بهت هر چي بگم
      من به زمين و آسمون دست رفاقت نميدم
      دست رفاقت نميدم دست رفاقت نميدم

      از اين همه در به دري قلب من قيامته
      چه فايده داره زندگي اين انتهاي طاقته

      از اين همه در به دري دلم رسيده جون من
      به داد من نميرسه خداي آسمون من


      دلم گرفت از آسمون
      هم از زمين ,هم از زمون
      تو زندگي چقدر غمه دلم گرفته از همه

      اي روزگار لعنتي تلخه بهت هر چي بگم
      من به زمين و آسمون دست رفاقت نميدم
      دست رفاقت نميدم دست رفاقت نميدم


      دلم گرفت از آسمون
      هم از زمين ,هم از زمون
      تو زندگي چقدر غمه دلم گرفته از همه

      اي روزگار لعنتي تلخه بهت هر چي بگم
      من به زمين و آسمون دست رفاقت نميدم
      دست رفاقت نميدم دست رفاقت نميدم ..

تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 136
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 43
  • بازدید سال : 217
  • بازدید کلی : 13,687